Skip to main content


کسانی که حفظ نظام طبقاتی هدفشان است نمی توانند آزادی خواه باشند سلطنت طلیها مجاهدین لیبرالها برخلاف نامشان وکلا ملی اسلامی ها

بنا بر ماهیت طبقاتیشان آزادی خواه نیستند آزادی دو جنبه دارد یک آزاد اداره کردن جامعه و دیگری فراهم کرند بستر مادی استفاده از آن آزادی . فرضا ما رژیم دیکتاتوری خشن اسلامی نوع داعشی را سرنگون کردیم حال دولت جدید سرمایه دارهای فکل کرواتی هم مستقر شده حال همه آزادند هر نوع لباس بخرند و استفاده کنند ویا هرکجا دلشان خواست مسافرت کنند ویا هر نوع غذائی خواستند مصرف کنند خوب من با کودکم وارد اسباب بازی فروشی می شویم دخترم یک عرسک باربی دلخواهش بر می دارد و دوست هم بازیش هم مثل اوهمان اسباب بازی را برداشته ولی خانواده اش ثروتمند است باهم میرویم که آن را بخریم قیمتش $100 است اولی میرود و پول خریدش را دارد واز سد پیشخانه مغازه دار می گذرد ولی من که پولم کفاف خرید آن عروسک را نمیدهد گذشته از آن با آن مختصر اندوخته ام تا آخر ماه باید با آن شندرغاز سر کنیم مغازه دار عروسک را از دخترم می گیرد ودخترم منتظر است که مثل دوستش اسباب بازی را بسته کرده و از صاحب مغازه تحویل بگیرد ولی من فقیرهستم پول پرداختش را ندارم دخترم گریه کنان اسباب بازی را می خواهد و من به او می گویم پولش را نداریم او می گوید پول چیه و کودک من تهیدست و تهی دستانه باچشمانی گریان محل را ترک می کند اون کودک نمی دانست که او آزادی دسترسی به آن ندارد چون سد پول جلوی آزادی او را گرفته ما این سد را نمی خواهیم ما آزادی را با تمام قد و قامتش می طلبیم وتا رسید به دنیای بدون سد و مانع مبارزه ادامه خواهیم داد
سوسیالیزم بپا خیز برای رفع تبعیض

Comments

Popular posts from this blog

رقص عربی یک دختر خانم افغان توصیه می شود حتما این رقص زیبا را ببینید تا بهشت آوران زیبارو را همین جا مشاهده کنید نه در بهشت خیالی موهوم واقعا که طاووس خرامان به این زیبائی می گویند

https://youtu.be/VlE3-v7XrtI

احمد ظاهر: شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

شب چو در بستم و مست از می‌ نابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم     دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم       منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم  آنقدر گریه نمودم که خرابش کرد   شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشی در دلش افکندم و آبش کردم     غرق خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم     دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه درد بر سر آتش جور تو کبابش کردم     زندگی کردن من مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

ماهنامه روشنگر