Skip to main content

ترانه گیلکی "دختر پیرن گلی"



https://youtu.be/PxvtkjwW_zo

نکاتی در مورد بایدها ونبایدها و تاثیرات مخرب بعضی نبایدها 
بعضی بایدها مثل نماز خواندن و روزه گرفتن یا نگاه تحقیر آمیز به فرهنگ و زبان خود  نگاه کردن نشانی از فاصله داشتن با واقعیتها زمانه  خود است. به ما به غلت یاد داده اند خود را حسابی بپوشانیم تا از چشم نامخرم محفوظ باشیم .نخندیم واگر جنس مخالف به ما نگاه کرد با او  علی رغم میلمان ترشرويی بکنیم  درچین دخترهای رعنا و پس و پیش دار را می آموزند که باسن خودرا به جلو و سینه خود را به عقب ببرند تا قلمبگیهای پر خریدارشان به نوع مضحکی استتار کنند  در حالی که این زیبائی ها در جوامعه متمدن  با صرف هزینه گزاف بر برجستگی هایش در می افزایند تا در دل صاحب دلان شوق دیدار بیفکنن . هرچه مردم عقب مانده ترند کمتر می رقصند  خجالتیند فرصتها مهم را در زندگی از دست می دهند این از بد آموزی هائی است  که به علت تسلط نظام مردسالاری جاهل پرور به میدان رفتارهای اجتماعی رانده شده است طرف خودش کچل  است کلاهی هم برسر فرزند خو دمی گذارد   تا به اسم مذهب نوعی شکل کلاه شرعی به آن بدهند وبه مردم بگویند ما مسلمان یا یهودی هستیم نه عزیزتو خود کچی چرا کلاه سر نوجوانت می گذارید بگذارید او جوانیش بکند صداقت داشته باشید همیشه زیبائیها را سر و ته به مردم نشان ندهید مردم مسکن و کارو زندگی می خواهند واینرا کمونیستها فقط قادرند جامه عمل بپوشانند ولی شما چهره آنها را دراذهان مردم ساده دل خراب می کنید و هرچه سنگ دارید بر سرشان پرت می کنیدود رانظار عمومی آنها راتا کنون پنهان کرده اید .ضحاک این انسان شریف مدافع نظام برابری مادرانه مار بر دوش می کنید سلاطین و حواریونش پرچمدار   رهایی می کنید !!

Comments

Popular posts from this blog

رقص عربی یک دختر خانم افغان توصیه می شود حتما این رقص زیبا را ببینید تا بهشت آوران زیبارو را همین جا مشاهده کنید نه در بهشت خیالی موهوم واقعا که طاووس خرامان به این زیبائی می گویند

https://youtu.be/VlE3-v7XrtI

احمد ظاهر: شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

شب چو در بستم و مست از می‌ نابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم     دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم       منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم  آنقدر گریه نمودم که خرابش کرد   شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشی در دلش افکندم و آبش کردم     غرق خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم     دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه درد بر سر آتش جور تو کبابش کردم     زندگی کردن من مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

ماهنامه روشنگر