Skip to main content

داستان خوارج می گویند علی و معاویه بر سراینکه چه کسی باید خلییفه باشد دعوا داشتند معاویه مکار پیشنهاد می کند خب حالا که اصرار دارید بیا هردو اول اعلام کنیم که خلیفه نیستیم تا بعدرای بگیریم و علی قبول می کند معاویه مکار علی را جلو میندازد و او پیشتر اعلام می کند که من خلیفه نیستم وقتی او این کار را کرد معاویه می گوید می بینید که اودیگر خلیفه مسلمین نیست پس من خلیفه مسلمین هستم و علی ساده لوح چون قسم خورده بود می پذیرد که معاویه ولی امر بشود این موضوع صدای طرفداران علی را در آورد و از او خواستند که این فریبکاری را نپذیرد ولی علی مرغش یک پا داشت ودر نتیجه آنها نیز از بیعت با علی خارج شدند

Comments

Popular posts from this blog

رقص عربی یک دختر خانم افغان توصیه می شود حتما این رقص زیبا را ببینید تا بهشت آوران زیبارو را همین جا مشاهده کنید نه در بهشت خیالی موهوم واقعا که طاووس خرامان به این زیبائی می گویند

https://youtu.be/VlE3-v7XrtI

احمد ظاهر: شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

شب چو در بستم و مست از می‌ نابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم     دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم       منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم  آنقدر گریه نمودم که خرابش کرد   شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشی در دلش افکندم و آبش کردم     غرق خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم     دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه درد بر سر آتش جور تو کبابش کردم     زندگی کردن من مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

ماهنامه روشنگر